امام خميني(ره):
ملت ما نبايد هيچ وقت فراموش كند كه اگر فداكاري اين عزيزان و اگر جانفشاني بهترين عناصر اين ملت در ميدانهاي نبرد نبود،هيچ يك از اين آرزوهايي كه محقق شد تحقق نمي يافت.
مقام معظم رهبري:
رحمت سرشار خداوند متعال بر شهداي فضيلت،شهدايي كه با نثار خون خود،درخت با بركت اسلام را آبياري نمودند.
بيرقي به نشانه آزادگي
حالا كه سالها از پيچيدن عطر باروت در فضاي شهر ها و روستاهاي اين سرزمين گذشته،حالا كه ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش كردهايم ،گفتن وشنيدن از خصائل و خصائص مردان بي مثل جنگ،بي شباهت به بازخواني و بازشنوي حماسههاي اسطورهاي ايران كهن نيست. گاهي هم اين روايتها و حكايتها ممكن است در نگاه اول رنگي از اغراق نيز در خود داشته باشد اما بانگاههاي دقيق و عميق مي توانند و بااتكاء به قرائن و شواهد موجود درهمين روايتها پي به حقايقي انكار ناشدني ببرند،حقايقي كه هشت بهار از عمر انقلاب اسلامي ايران رادر خود و با خودعجين كردهاست. در هياهوي ايام پر مخاطره جنگ تماشاي كامل و درستي به جمال جليل سرداران صحنههاي نبرد ممكن نبود اما اكنون كه آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته مي توان به بهانههاي مختلف نگاهي به قامت رعناي آن باند بالاهاي بهشتي انداخت و به فرهنگ عاشورايي دفاع مقدس باليد.
اكنون يكي ازاين سروقامتان با هيبتي سترگ پيش روي ماست مردي كه از مردستان غيرت علوي سربرافراشت و نام خود و ايران اسلامي را برسرزبانها انداخت.
«محمد ابراهيم همت»همان نام رفيع و مينوي است كه اكنون سال ها در كنگرههاي آسمان هفتم زمزمه مي شود و بر خاكريزهاي خاطرات دفاع مقدس بيرقي به نشان جاودانگي است. اين شماره از يادنامه سطرهاي سرخ به يمن و تبرك نام او ترتيب يافته و در هواي نام عزيزش نگاشته شدهاست.
گذري بر زندگي همت
محمد ابراهيم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهاي به دنيا آمد.خانواده محمدابراهيم از راه كشاورزي امورات مي گذراندو او نيز از همان كودكي به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك مي كرد. بعد از تحصيلات ابتدايي وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت. شغل باارزش معلمي درروستارابعداز سپري شدن سربازي برگزيد. اين سالها مصادف بود با اوج گيري قيام مردم ايران عليه استبدادو استكبارپادشاهي. همت كه خود از خانوادهاي رنج كشيده و مستضعف بود همپاي ديگر مردم ستمديده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژيم ستمشاهي گذاشت و با توجه به نيروي جواني و هوشياري و شعور انقلابي كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژيم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشيد تا طعم شيرين پيروزي را بامردم تجربه كند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه بايد در جبههها حضورپيداكندو او كردستان را براي مقابله و مبارزه با دشمنان پيدا و پنهان اين مرزو بوم برگزيد و به دنبال رشادتها و لياقتهايي كه از خود نشان داد به فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكي كه به دشمنان وارد آورده بود به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد. معاونت تيپ رسول الله (ص)و فرماندهي اين تيپ را به تدريج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگي به توفيق زيارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجي برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره اين وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدي و مصطفي بود هرچند اين فرزندان سايه پدر را چند صباحي بيش روي سرخود احساس نكردند. همت در سن28سالگي و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم هاي پي درپي دشمن براي باز پس گيري جزيره مجنون كه چندي پيش از آن به دست نيروهاي اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوي هميشگياش نايل شد و با شهادتش به خيل مقربان الهي پيوست.
پاي صحبت همسر شهيد همت
حتما بايد بروي؛همين الان!
ته قلبم فكر نمي كردم حاجي شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟فكر مي كردم دعاهاي من سد راه او مي شود. گاهي كه از راه ميرسيد –دست خودم نبود-مينشستم و نيم ساعت بيوقفه گريه ميكردم . حاجي ميگفت«ناراحتي من ميروم جبهه »مي گفتم «نه،!اگر دلم تنگ ميشود به خاطر اين بود،دلم برايت تنگ نمي شد. همين خوبيهاي توست كه مرا بيقرار ميكند.»
ظاهرا همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نميگفت اما دفترچه يادداشتي بود كه من ميديدم هميشه زير بغل حاجي است و هر جا ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروت كه حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند-هنوز انديمشك بوديم-خيلي اصرار كردم بماند و حاجي قبول نميكرد. در همان حين از نگهباني مجتمع آمدندگفتند حاجي تلفن فوري دارد. ايشان لباس پوشيد،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بي كار بودم ،دفترچه را باز كردم چند نامه داخلش بودكه بچه هاي لشكر براي او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را ميگيرم. سه ماه است توي سنگرم نشستهام به عشق رويت روي تو...»نامههاي ديگر هم شبيه اين . وقتي حاجي برگشت گفتم«تو همين الان بايد بروي!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه هاي خودمان بود،بهشان گفتم امشب نميآيم.»گفتم «نه،حتمابايد بروي ،همين الان!»حاجي شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم؟ چه كنم؟تو چه ميخواهي؟گفتم«راستش من اين نامه ها را خواندم. »
حاجي ناراحت شد،گفت«اينها اسراري است بين من و بچه ها،نمي خواستم اينها را بفهمي.»بعد سر تكان داد،گفت«تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتي هستم .اين بزرگي خود بچههاست. من يك گناهي به درگاه خدا كردهام كه بايد با محبت اينها عذاب پس بدهم.»گريهاش گرفت،گفت«وگرنه ؛من كيام كه اين ها برايم نامه بنويسند؟»خيلي رقت قلب داشت و من فكر ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
حاجي براي رفتنش دعا ميكرد ، من براي ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابي پيداكرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان –كه بعدهاشهيد شد. حاجي كه آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده ،بنايي كردهاند و الان نميشود آنجا ماندو اما حاجي وقتي كليد انداخت و در را بازكرد جا خورد،گفت»خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟»
انگارهيچ كدام از حرف هاي مرا نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمي خيلي اصرار كرد آن شب برويم منزل آنها. حاجي قبول نكرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشيم.»رفتيم داخل خانه. وقتي كليد برق رازد و تو صورتش نگاهكردم،ديدم پير شده . حاجي باآن كه بيست و هشت سال داشت همه فكر ميكردند جوان بيست و دو سالهاست، حتي كمتر،اماآن شب من اولين بار ديدم گوشه چشمهايش چروك افتاده،روي پيشانياش هم. همان جا زدم زير گريه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا اين شكلي شدهاي؟» حاجي خنديد،گفت«فعلا اين حرف ها را بگذار كنار كه من امشب يواشكي آمدهام خانه. اگر فلاني بفهمد،كلهام را ميكند!»و دستش را مثل چاقو روي گلويش كشيد. بعد گفت«بيا بنشين اين جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو ميداني من الان چي ديدم؟»گفتم «نه!»گفت«من جدايي مان را ديدم. »به شوخي گفتم «تو داري مثل بچه ها حرف مي زني!»گفت«نه،تاريخ را ببين. خداهيچ وقت نخواسته عشاق ،آنهايي كه خيلي به هم دل بستهاند،با هم بمانند»من دل نميدادم به حرفهاي او ،و جدي نميگرفتم ،گفتم «حالا ما ليلي و مجنونيم؟»حاجي عصباني شد،گفت«من هر وقت آمدم يك حرف جدي بزنم تو شوخي كن!من امشب ميخواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشتركمان يا خانه مادرت بودي يا خانه پدري من،نميخواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بكشي. به برادرم ميگويم خانه شهرضا را آماده كند،موكت كند كه تو و بچهها بعداز من پا روي زمين يخ نگذاريد،راحت باشيد»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتي دانشگاه را ول كن تا با هم برويم لبنان،حالا...»حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند،گفت«نه ،اين طورها كه نيست ،من دارم محكم كاري ميكنم،همين.»
فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخيرآمد دنبالش ،گفت«ماشين خراب است بايد ببرم تعمير.»حاجي خيلي عصباني شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نبايد اينها راچشم به راه ميگذاشتم.»از اين طرف ،من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند حاجي يكي دو ساعت بيشتر ميماند.با هم برگشتيم خانه. اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق ميكند. هميشه مي گفت«تنها چيزي كه مانع شهادت من ميشود وابستگيام به شماهاست. روزي كه مساله شما را براي خودم حل كنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»
نقش شهيد در كردستان و مقابله با ضد انقلاب
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بيامان و همه جانبهاي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان ميداد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه ميكردند و حتي تحصن نموده و نميخواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.
چند خاطره از زندگي محمد ابراهيم
همت و عشق به شهادت
توي راه پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك ميريخت و ميگفت:«امروز توي راهپيمايي من رو نشونه رفتن ولي اشتباهي غضنفري رو زدن»
انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد. اشكهايش را پاك كرد و بلند شدو گفت:«فكركردن با كشتن من نميتونن جلوي مارو بگيرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به هشون نشون ميديم.»و از خانه زد بيرون.
خدمت به مردم عبارت است!
دو ساعت بود پيچ را با پيچ گوشتي سفت نگهداشتهبودم. موتور برق بايد روشن ميماند كه مردم فيلم را ببينند. نميدانم چه اشكالي پيداكرده بود. هي خاموش ميشد من هم مامور روشن نگهداشتنش بودم هرچي گفتم:«ابراهيم!بذار اين رو بديم تعمير،بعدا...»ميگفت:«نه!همين امروز بايد مردم اين فيلم رو ببينن. »داشت موتور برق راميگذاشت پشت ماشين.ميخواست برود يك روستاي ديگر. ميگفت جمعيت زيادي دارد،ميخواست آنجاهم فيلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داري توي دهات فيلم نشون ميدي،تا حالا ديگه هر چي قرار بود از انقلاب بدونن فهميدن. اگه راست ميگي بيا برو پاوه. »
همت مرد جبهه ها بود
اولين دوره نمايندگي مجلس شوراي اسلامي در حال شكلگيري بود.به ابراهيم گفتم:«خودت و آمادهكن،مردم تو رو مي خوان.»چند باري بود كه راجع به اين مساله با او صحبت كردهبودم ولي او جوابي نميداد. آن روز گفت«نميتونم . خداحافظي شب عمليات بچههارو با هيچي نميتونم عوض كنم.»
آيا همت مستجاب الدعوه بود؟
«بابايي،اگه پسر خوبي باشي،امشب به دنيا ميآي. وگرنه،من همهش توي منطقه نگرانم. »تا اين راگفت،حالم بدشد. دكمههاي لباسش را يكي در ميان بست مهدي را به يكي از همسايهها سپرد و رفتيم بيمارستان . توي راه بيشتر از من بيتابي ميكرد. مصطفي كه به دنيا آمد. شبانه از بيمارستان آمدم خانه . دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است،بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون،آن قدر گريه كردهبود كه توي چشم هايش خون افتادهبود. كنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمندهكرد. وقتي حج رفته بودم،توي خونه خداچند آرزو كردم . يكي اينكه در كشوري كه نفس امام نيست نباشم،حتي براي يك لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. براي همين،هر دو بار ميدونستم بچهمون چيه. مطمئن بودم خداروي من رو زمين نمي اندازه. بعدش خواستم نه اسير بشم و نه جانباز . فقط وقتي از اوليائ الله شدم ،در جاشهيد شوم.»
در انتظار وصل
چنگ زد توي خاكها و گفت«اين آخرين عملياتيه كه من دارم ميجنگم»اصلا همت چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود،هميشه ميگفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبكشم كه همه گناهام پاك بشه »ميگفت:«دلم ميخواد زياد عمركنم و به اسلام و انقلاب خدمت كنم.»ولي اين روزها از بچه ها خجالت ميكشيد. ميگفت:«نميتونم جنازههاشون رو ببينم»ماندن برايش سخت شدهبود. گفتم :« اين چه حرفيه حاجي؟قبلاهر كي از اين حرفها ميزد؛ميگفتي نگو.حالاخودت دارن ميگي.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محكم تر كرد و گفت:«نه. من مطمئنم.»
همت ،عباس هور
آقامرتضي! يه نفر رو بفرست خط ببينيم چه خبره. هركس ميرفت،ديگه برنميگشت و همان سه راهي كه الان ميگويند سه راهي همت. خيلي كم ميشد بچهها بروند و سالم برگردند. آقامرتضي سرش راپايين انداخت و گفت«ديگه كسي رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجي بلندشد و گفت«مثل اين كه خدا طلبيده»و با ميرافضلي سوار موتور شدند كه بروند خط. عراق داشت جلو ميآمد. زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها راميزدند لب هور،جايي كه جنازه افتاده بود و از همان استفاده ميكردند. روي يك تكه از پلهاي كه آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمههاي بچهها دستش بود. با دست آب راكنار ميزد و ميرفت جلو؛وسط آب،زيرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمههاي را يكي يكي پر كرد و برگشت.
روز وصل
از موتور پريديم پايين جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگيرآبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثهريزي داشت،ولي مشخص نبود كياست و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعيت عادي نداشت و آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيدوسط سنگر رازدم كنار. حاجي آن جاهم نبود. يكي از بچههاش راكشيدطرف خودش و يواشكي گفت«از حاجي خبرداري؟ميگن شهيد شده. »نه امكان نداشت خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك دفعه برق از چشمش پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريدم پشت موتوركه راه آمده رابرگرديم . جنازه نبود،ولي رد خون تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتيد«برويد معراج،شايد نشاني پيداكرديد. »بادگير آبي و شلوار پلنگي ،زيپ بادگير را باز كردم،عرقگير قهوه اي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسوول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم. هواسنگين بود. هيچ كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دو كوهه براي آخرين بار حاجي رانبيند. ساختمان ها قد كشيده بودند به احترام او . وقتي برميگشتيم،هر چه دور ترميشديم ،ميديديم كوتاهتر ميشوند. انگار آنها هم تاب نمي آورند.
شجاعت را از امام آموخت
بيسيمچي ،گوشي بيسيم را به دست حاج همت ميدهد . ميگويد:«باشماكار دارند.»حاج همت ،گوشي راميگيرد:همت...بگوشم...»
در همان لحظه ،خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بازهم بيسيمچي ميترسد. صداي زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ريخته. خمپاره كمي دورترمنفجرميشود. صداي مهيب انفجار،پردههاي گوش بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهواره ميارزد. غباري غليظ همراه باتركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود.همه اينها دريك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد حاج همت بدون اين كه از جايش تكان بخورد،بالبخند به بيسيمچي نگاه ميكند و به صحبت ادامه ميدهد. بيسيمچه خودش رابه زمين چسبانده و با دو دست گوشهايش را چسبيده است وقتي گردو غبار مي خوابد،به ياد حاج همت ميافتد. از جا بر ميخيزد . وقتي حاج همت چشم در چشم او ميدوزد،از خجالت سرش را پايين مياندازد و در فكر فرو ميرود. او به ترس و دلهره خودش فكر ميكند و به شجاعت حاج همت. او خيلي سعي كرده ترس رااز خودش دور كند،اما نتوانسته. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود،انگار صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشو د. زانوها خود به خود شل مي شوند،قلب به تپش ميافتد و بدن نقش زمين ميشود. بيسيمچي خيلي با خود كلنجاررفته تا بر ترسش غلبه كند؛اما هيچ وقت موفق نشده. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را براي هميشه در خود سركوب كند. در بيابان ،حاج همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نماز ايستاده. وحشت تنهايي،وحشت كمي نبود.از حاج همت گذشت و اين وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نريخت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با حاج همت در ميان بگذارد؛ولي هربار كه ميخواست لب باز كند،شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد. او حالا ديگر از اين وضع خسته شده. دل را به دريا زده،سؤالي را كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد،حالا ميپرسد:«من چراميترسم؟شما چرا نميترسي؟راستش خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛امابه خدادست خودم نيست. مگر آدم ميتواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند؟اگرميتواند به رنگ صورتش بگويد زردنشو؟ اصلامن بياختيار روي زمين دراز ميكشم. كنترلم دست خودم نيست...»پيش از آن كه حرفهاي بيسيمچي تمام شود،حاج همت كه گويي از مدت ها قبل منتظر چنين فرصتي بوده ،دست ميگذارد روي شانه او و با لبخند. مهرباني ميگويد:«من هم يك روزن مثل تو بودم. ذهن منهم يك روزي پر بود از اين سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد. »
-امام،جواب سؤالهاي شمارا داد؟!
-بله...امام خميني!اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. يك روز باچند تا از جوانهاي شهرمان رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينيم . گفتيد الان نزديك ظهر است. امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم :از راه دور آمدهايم. به هر ترتيب كه بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان كم بود. دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتشان گوش ميداديم كه يك دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از اين صداي غير منتظره،همه از جا پريدند،به جز امام. امام در همان حال كه صحبت ميكرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبت هايش تمام نشده بود كه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دير شدن وقت نماز ميترسيد و ما از صداي شكستن شيشه . او از خداميترسيد. ما از غير خدا. آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد...و هركس از غير خدا بترسد،از خدا نميترسد.
|